محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره
محمد کیامحمد کیا، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

محمدهای مامانی

روز زایمان

15 دی با سمیرا خاله رفتیم بیمارستان تهرانپارس نوبت بگیریم  دکتر نصیری روزهای یکشنبه سه شنبه میاد بیمارستان کلی نشستیم تا نوبتمون شد رفتم داخل دکتر پرسید خوب واسه چی اومدی انقدر حول شده بودم گفتم نمیدونم شکممو دید گفت واسه چکاب یا ...  سریع گفتم اومدم نوبت زایمان بگیرم گفت کی منو معرفی کرده گفتم بچه اولمو شما زایمان کردین خیلی آدم جدی و بد اخلاقیه خلاصه سونوها و ازمایشامو نگاه کرد صدای قلب بچه رو گوش داد بعد گفت من پول زایمان جدا میگیرم انقدر بدم اومد بعد یاد زایمان اولم افتادم گفتم اشکال نداره کارش خوبه خلاصه واسه بیمه تکمیلی و بیمارستان نامه داد برگشتیم انقدر پیاده روی کردیم سوار مترو   و ماشین شدیم ماشین انقدر تو دست ان...
23 دی 1392

ماه نهم همراه استرس

این ماه خیلی بهم سخت گذشت اول دفترچه تامین اجتماعیم تموم شد بعد بیمه تکمیلی تموم شد بعد وزن نی نی فهمیدم پایینه ویار نه ماهه هم که امونمو برید ای خدا  خوب با کلی گریه زاری و نذر ونیاز شرکت خراب شده سعید بهم دفترچه داد تا همین امروز که بی پولی داشت دیوونم میکرد که میخوام چطوری با کدوم پول زایمان کنم با هزار نذر و نیاز بیمه تکمیلی هم گفتن تمدید شده معده درد هم نمیزاره حتی قرص تقویتی بخورم اما وزن نی نی بیشتر حالمو گرفت محمد مهدی 38 هفته 3100 بود اما محمدحسین 2800 اخه چرا ویارم نذاشت خوب بخورم بچه ریزه میزه هم تند تند مریض میشه ای خدا سینه هامم مثل گلابی گندیدس میترسم شیرم نداشته باشم کلافم حالا که بیمه ها جور شد چرا باید سونو میرفتم...
14 دی 1392

ماه نهم

ای خدا بهم قوت قلب بده دیگه چیزی نمونده خیلی میترسم با اینکه یه بار تجربه سزارین دارم بازم میترسم آخه دیگه هیچ جا بیهوش نمیکنن البته اگه بشه هم نمیتونم خودم قبول کنم ممکنه به هوش نیام آخه بهم نمیسازه وای یعنی از کمر سر کردن چطوریه میترسم خدایا کمک کن استرس زایمان یه طرف استرس این بیمه هم یه طرف چرا شانس من الان باید تموم میشد بخشکی شانس چرا الان چرا من چرا چرا چراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ای بابا این گرونی پدر در مییاره هرجا زنگ میزنم واسه زایمان قیمتها فضایی تازه دولت عزیزمون همش اعلام میکنه بزایید یکی نیست بگه چطوری با کدوم امکانات اخرش انقدر گرونی میشه که باید تو خونه بزاییم  توکل به خدا ...
10 دی 1392

ماه هشتم

دو شبه بابایی میره تهران خونه عزیز من و وروجکهام تنها شدیم امروز کلی گریه کردم سعید وقتی خونه هست نمیفهمم ولی وقتی طی روز نمیبینمش افسرده و دل تنگ میشم خدا وکیلی تا قبل این بارداری انقدر وابستش نبودم از موقعی که باردار شدم نمیتونم نبودشو تحمل کنم چون از اول ازدواجمون تا این حاملگی کار میکردم و خونه مامانم پلاس بودیم حتی یک هفته هم نبود نمیفهمیدم ولی الان حتی از صبح تا غروب برم خونه مامانم شب که با محمد تنها هستیم دیوونه میشم بعد به دنیا اومدن محمدمهدی منو سعید خیلی از هم دور شدیم تازه تازه داشتیم برمیگشتیم روال عادی که  دوباره باردار شدم خیلی جالبه از لحظه ای که میفهمم باردارم  تا بچه به دنیا بیاد حالم از سعید بهم میخوره بابا به خد...
18 آذر 1392

اولین سلام

سلام  و صد سلام  من امروز این وبلاگ رو ساختم تا خاطرات گل پسرهامو بنویسم تا وقتی بزرگ شدن خودشون بخونن لذت ببرن چون خودم وقتی مامانم یا بابام از خاطرات تلخ یا شیرین بچگیم تعریف میکنن خیلی لذت میبرم چه برسه این خاطرات همراه با عکس و توضیح کامل باشه خوش به حال بچه های امروزی با تکنولوزی تکون میخورن عکس و فیلم دارن
18 آذر 1392

هفت ماهگی

ده روز دیگه میرم تو هشت ماهگی یواش یواش داره سخت میشه نشستن بلند شدن خوابیدن و..... خدایا کمکم کن دیروز با بابا سعید و داداشی محمد رفتیم آتلیه عکس بارداری بندازم خیلی قشنگ شد البته صورتم تو عکسها خیلی چاق افتاد حالا خوبه ماه آخر نرفتم خوب باشه حامله ام قشنگتر از این نباید انتظار داشته باشم خلاصه کم یا زیاد زورمو میزنم همه کارهامو به ترتیب انجام بدم مثلا کلی خرید کردم واسه نی نی عکسهامو انداختم تغذیم به لطف تموم شدن ویار بهتر شده آخه به هرکی بگم باور میکنه تا هفت ماهگی ویار دارشتم خدارو شکر تموم شد  پسر گلم این روزا داداشی خیلی لجباز شده تو هر فرصتی که گیر میاره یا با سر یا جفت پا به شما حمله میکنه مامانش بمیره آخه عشقم خیلی ...
18 آذر 1392