ماه هشتم
دو شبه بابایی میره تهران خونه عزیز من و وروجکهام تنها شدیم امروز کلی گریه کردم سعید وقتی خونه هست نمیفهمم ولی وقتی طی روز نمیبینمش افسرده و دل تنگ میشم خدا وکیلی تا قبل این بارداری انقدر وابستش نبودم از موقعی که باردار شدم نمیتونم نبودشو تحمل کنم چون از اول ازدواجمون تا این حاملگی کار میکردم و خونه مامانم پلاس بودیم حتی یک هفته هم نبود نمیفهمیدم ولی الان حتی از صبح تا غروب برم خونه مامانم شب که با محمد تنها هستیم دیوونه میشم بعد به دنیا اومدن محمدمهدی منو سعید خیلی از هم دور شدیم تازه تازه داشتیم برمیگشتیم روال عادی که دوباره باردار شدم خیلی جالبه از لحظه ای که میفهمم باردارم تا بچه به دنیا بیاد حالم از سعید بهم میخورهبابا به خدا دست خودم نیست که ولی دوستم ندارم اصلا نبینمشاین یک ماه هم به یاری خدا پشت سر بزارم یه نفس راحت بکشم بچه داری با تمام سختیش از حاملگی راحتتره سخترینش زایمانهبه خدا با اینکه یکبار تجربه دارم بازم میترسم ای خدا کمکم کن شبا اصلا خواب ندارم انقدر به زایمان فکر میکنم دارم دیوونه میشم