محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه سن داره
محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
محمد کیامحمد کیا، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

محمدهای مامانی

محمد حسین

قشنگ مامان هنوز هم شیر خشک و شیشه میخوره دیشب شیشه اش رو اوپن بود باباش خورد بهش شکست تا صبح چند دفعه خواست تا اینکه ظهر دوباره رفتم خریدم البته طلق خریدم پیرکس زود میشکنه ...
4 آذر 1396

محمد مهدی و مدرسه

شب یلدا کلاس اولی عشقم مبارک مدرسه محمد مهدی چون سرویس نداشت عوض کردیم بردیم غیر انتفاعی مدرسه کانال داره هر روز از کلاس عکس میزاره جیگرم وقتی مدرسه هم هستی از خونه میبینمت الهی موفق باشی اینا معاونتون اقای افشار اومده سر کلاس آموزش صدای ا  این عکس هم هنر دست خودمه اومدم مدرسه تو حیاط از دوستها و خانومتون گرفتم ادامه دارد.......................... ...
9 بهمن 1395

از شهریور تا الان...

محمد مهدی خیلی خوشحال بود وقتی داداشش اومد خونه حسین وقتی ناخن میخوره یعنی اوضاع بر وفق مرادش نیست ظاهرش نشون نمیده ولی ..... جوجه مامان انقدر ماه آخر گردو خوردم به دنیا اومدی صورتت جوشهای گرمی داشت وقتی دلت درد میکنه جیغ میزنی هوار هوار   روز اول مدرسه چون تازه زایمان کرده بودم با مهسا خاله رفتی مدرسه الهی دانشگاه رفتنت ببینم عزیزم برات تخت ریفلکس خریدم چون همش بالا میاری لباسهای داداش حسین نگه داشته بودم همش نو نو مونده بهت میپوشونم یک ماهگی یک ماهگی پسرمو ختنه کردیم ان شاالله دامادیتو ببینم عزیزم خدارو شکر حلقه ات افتاد خوب شدی خدایا هزاران مرتبه...
9 بهمن 1395

24آذر 95

با سلام و صد سلام بالاخره موفق شدم بیام چند کلمه ای بنویسم این روزها با سه تا پسر گل گلاب تو هوای سرد همش خونه نشین شدیم با محمد مهدی برای درس سروکله میزنم با محمد حسین دعوا دعوا فقط واسه ریخت وپاش و خراب کاری و محمد کیا هم که جای خود داره شیر بخوره پی پی کنه و روزی چندین دفعه لباسشو عوض کنم تند تند بالا میاره بعد شیر خوردن با تمام سختیها خدارو صدهزارررررررررررررررر مرتبه شکر میکنم خذایا با تمام وجودم منونم ازت خدای مهربون شکرتتتتتتتتتتتتت  چند تا عکس از ذوران بارداری ...
24 آذر 1395

10مرداد95 تولد محمد مهدی

خدایا شکرت 6سال پیش تو همچین روزی همین ساعت داشتم آماده میشدم که بریم بیمارستان محمد مهدی بدنیا بیاد .چقدر حیجان و استرس داشتم هم خوشحال بودم که میخوام مامان بشم نی نی مو ببینم هم از استرس و ترس زایمان دل تو دلم نبود .از شب تا صبح پلک رو هم نذاشته بودم وقتی هم که مثلا بیدار شدیم با بابا سعید همش بحث و جدال داشتیم خخخخخ اون موقع ها سعید با الان خیلی فرق داشت واقعا بچه بود یه بابای 24 ساله خلاصه ساعت 6 سوار ماشین شدیم با مامانم و بابام و رویا و سعید بطرف بیمارستان تهرانپارس راه افتادیم ساعت7 رسیدیم کارهای بستری که انجام شد ساعت 8 اومدن سوند وسرم وصل کردن فکر کنم ساعت 9 رفتم اتاق عمل دکتر گفت بشین تا از کمر بی حس بشی گفتم میترسم بی هوش کنید گفت...
10 مرداد 1395