محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره
محمد کیامحمد کیا، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

محمدهای مامانی

محمد مهدی ورزشکار

امروز عشق مامان اولین جلسه تکواندو رفت یک ساعت بعد که رفتم دنبالش داشت زرا زار گریه میکرد گفتم گریه نکن مرد که گریه نمیکنه گفت مامان منو میزنن تازه به من میگن جیگر  وای ترکیدم از خنده گفتم مامانی اخه تو کوچولویی خوششون میاد . بچه ها همه محمد مهدی رو بغل میکردن میگفتن وای چه کوچولو چه نازه اینم بدش می اومد میگفت من بزرگم  ...
25 فروردين 1393

دو ماهگیت مبارک

پسر گلم امروز دو ماهه شدی الهی صد ساله بشی صبح رفتیم مرکز بهداشت واکسن زدی خیلی گریه کردی تازه دکتر گفت ماه اول خوب وزن گرفته بودی ولی این ماه نه به خدا سخته دو تا بچه با خونه و زندگی نه اشتباه شد سه تا بچه باباتون از شما دو تا بیشتر زحمت داره ماه اول خداوکیلی خوب درکم میکرد ولی دیگه نه خیلی نامرده اصلا با خودش نمیگه اینم آدمه شدم مثل کوزت یکسره سر پام دلم واسه خودم میسوزه ...
8 فروردين 1393

خونه تکونی

محمد مهدی قربونش بشم داره با گوشی مامانی بازی میکنه حسینم شیر خورده کنار داداشش خوابیده منم در حال تمیز کاری  ...
8 فروردين 1393

خانواده چهار نفره

خدایا شکرت از موقعی که محمد حسینم به دنیااومده خدارو شکر زندگیمون خیلی شیرینتر شده سعید خیلی عوض شده تازه الان اون چیزی شده که من میخواستم یعنی خانواده با اینکه محمد مهدی به دنیا اومده بود اصلا احساس مسئولیت نمی کرد خودم باید کار میکردم خودم باید بچه داری می کردم خودم باید به خونه میرسیدم و.... ولی خدارو شکر وقتی حسینم اومده سعید تازه مرد شده البته خدایی نکرده توهین نباشه منظورم اینه که مثل پسر بچه ها بود ...
11 بهمن 1392

فشار روحی روانی

خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ای خدا کمککککککککککککککککککککککککککککک محمد مهدی منو روانی کرده ای خدا کم آوردم کلا روی اعصابمه امروز اومدم خونه مامانم یکم مغزم ارامش بگیره به خدا نمیدونم باهاش چه رفتاری داشته باشم وای دارم دیوونه میشم خدایا کمکم کن
11 بهمن 1392

بیست و یک روزگی

شکرت خداوندم به خاطر تمامی نعمتهایی که بهم دادی پسرم ماشا الله خوب داره بزرگ میشه چقدر ناراحت بودم که کوشولو به دنیا اومدی چقدر هم دردهای عجیب غریب اومد سراغم خدارو شکر زبونمم خوب شد خودمم یواش یواش دارم غذا میخورم خیلی سخته ادم مریض بشه دکتری پیدا نشه که بدونه دردت چیه البته خدارو شکر خودش خوب شد انگار زبون نداشتم خدایا شکرت خوب شدم
11 بهمن 1392

جشن دهم

روز دهم جشن گرفتیم خیلی خوب بود ولی بنده خدا مامانم خیلی خسته شد محمد مهدی که به دنیا اومد مامانم نذاشت جشن بگیرم عقده اش مونده بود آخه من بد بخت نه عروسی گرفتم نه عقد و...واسه هیچ مناسبتی جشن نگرفتم حتی سه دفعه تولد محمد مهدی شده مامانم نذاشته بود جشن بگیرم میگفت خرج اضافه است ای بابا فقط یکبار تو این دنیا مییام و فقط یکبار زندگی میکنیم چرا از همه چیز به سادگی بگذریم هنوز که هنوزه مادر دو تا بچه ام عقده عروس شدن دارم  بی خیال......................خدارو شکر یه شوهر خوب با دوتا گل پسر دارم انشا الله عروسی پسرام   ...
5 بهمن 1392