محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه سن داره
محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
محمد کیامحمد کیا، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

محمدهای مامانی

عید 1395

محمد حسین تو راه شمال داشتیم میرفتیم عروسی سمیراخاله. محمد مهدی 8 فروردین تو راه شمال عروسی سمیراخاله دو تا داداش توی پمپ گاز نشستن تا بابایی به ماشین گاز بزنه بریم عروسی خاله بابا سعید بعد رانندگی خسته شده پیاده شده واسه نفس تازه کردن .منجیل. اینم خودم توی مراسم عروسی که شروع نشده برگشتیم خونه اصلا خوش نگذشت انقدر حسین اذیت کرد که مجبور شدیم برگردیم  عروسی شمال تو حیاطه و اینکه بارون میومد حسین همش گریه میکرد که بره بازی کنه منو سعید هم یکسره دنبالش .شبش که رسیدیم از بس تهوع داشتم خوابم نبرد صبح ساعت5 هم با سمیراخاله رفتم آرایشگاه آرایشش کردم وخستگی راه با خستگی شب نخوابیدن و خستگی آرایشگ...
8 خرداد 1395

20/2/95

سونو نشون داد که نی نی مون پسره اسمش هم قراره بشه آقا محمدکیا  خیلی دوست داشتم دخمل دار بشم ولی خدا نخواست هر چی صلاحش باشه الهی سالم سلامت بدنیا بیاد .الهی خدا همه عزیزامو حفظ کنه .ای خدای بزرگ راضیم به رضای تو ...
20 ارديبهشت 1395

29/1/95

وای بالاخره تونستم یه سری به وبلاگمون بزنم تا خبرای جدید بنویسم  ان شاالله از سال 95 فقط ثبت خاطرات خوش و خبرای خوب ما داریم دختر دار میشیم😍😍😍😍 امروز رفتم تو پنج ماه با اینکه خیلی سخته بارداری ولی توی شکم راحتره نگه داری نی نی خیلی سخته مخصوصا با دوتا داداش کوچولو  نی نی اول مهر دنیا میاد به امید خدا محمد مهدی هم از اول مهر کلاس اول میره محمد حسین هم اگه قبول کنه باید ببرم مهد تا بتونم به کارو زندگیم برسم وای خدا خودت کمکم کن سه تا بچه ........ اولش خیلی دپرس بودم که حامله شدم ولی وقتی فهمیدم دخمله دل تو دلم نیست خدایا منو ببخش اگه حرفی زدم این هدیه از طرف خودته خدایا هرسه تا جوجمو حفظ کن😙
29 فروردين 1395

24/9/94

الان که دارم این خاطره شیرین مینویسم روز سه شنبه 24 آذر ساعت سه و ربع ظهره محمد مهدی رفته مدرسه محمد حسین هم خوابه منم دارم از تک تک لحظه هام لذت میبرم😊طی روز فقط این موقع آرامش دارم خیلی خوبه مغزم یه استراحتی میکنه چون از صبح تا شب همش داد میزنم محمدمهدی یا که محمدحسین خلاصه دوتا بچه با کار خونه و یه شوهر با هزارتا سفارش واقعا سختههههههههه  پسرم الان مثل فرشته ها لالا کرده 
24 آذر 1394

خیلی دیر اومدم چون واقعا درگیرم

سلام و صدسلام به همه اومدم باز بنویسم از لحظه های تلخ وشیرینم تلخی خاطراتم فقط مریضی بچه ها و خستگی خودم شیرینی لحظه هام یعنی زندگی هر طور باشه تلخ یا شیرین باید ساخت خدایا شکرت خدایا چیزی تا تولد محمد حسین نمونده ای خدا خودت بچه مو شفا بده خسته شدم مگه نگفتن تا دوسالگی آلرژی خوب میشه پس من تا تولدش منتظرم خودت کمکمون کن خسته ام خسته........
21 آذر 1394

به روایت تصویر

اولین مروارید پسرم دومین مروارید پسرم  الهی مامان فدات بشه بعد از تولدت کچلت کردم با موزر به داداشت حسابی زور میگی دریاچه چیتگر خیلی هوا سرد بود محمد مهدی مامانی فداش بشه از دست محمد حسین با خمیر بازی یا لگو تو تخت و پارک بازی میکنه چون اصلا بهش امون نمیده حتی وقتی محمد مهدی میخوابه درگیره تا یه جوری بیدارش کنه هی صدای اون اسباب بازی درآوردی تا داداشت بیدار شد خودت که خواب نداری کاکائو خوردی خیلی خوشحالی ولی کل ماشین کثیف کردی بابات داد میزنه تو  خیلی شلوغ میکنی روزی یکبار از دستت گریه میکنم مثل اسکلت شدم از بس دنبالت اینور اونور میام تا خراب...
14 خرداد 1394

ما اومدیم

سلام و صد سلام بالاخره موفق شدم بیام وبلاگمون به روز کنم ولی چرا دیر اومدم چون تمام این مدت درگیر این دوتا بچه نا قلا بودم بیشترش مریضی و ......انشا الله به حق علی هیچ بچه ای مریض نشه بچه های منم همینطور  خدایا بهم صبر و قوت بده تا بتونم بچه هامو خوب تربیت کنم
14 خرداد 1394