محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه سن داره
محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
محمد کیامحمد کیا، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

محمدهای مامانی

ماه نهم

ای خدا بهم قوت قلب بده دیگه چیزی نمونده خیلی میترسم با اینکه یه بار تجربه سزارین دارم بازم میترسم آخه دیگه هیچ جا بیهوش نمیکنن البته اگه بشه هم نمیتونم خودم قبول کنم ممکنه به هوش نیام آخه بهم نمیسازه وای یعنی از کمر سر کردن چطوریه میترسم خدایا کمک کن استرس زایمان یه طرف استرس این بیمه هم یه طرف چرا شانس من الان باید تموم میشد بخشکی شانس چرا الان چرا من چرا چرا چراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ای بابا این گرونی پدر در مییاره هرجا زنگ میزنم واسه زایمان قیمتها فضایی تازه دولت عزیزمون همش اعلام میکنه بزایید یکی نیست بگه چطوری با کدوم امکانات اخرش انقدر گرونی میشه که باید تو خونه بزاییم  توکل به خدا ...
10 دی 1392

ماه هشتم

دو شبه بابایی میره تهران خونه عزیز من و وروجکهام تنها شدیم امروز کلی گریه کردم سعید وقتی خونه هست نمیفهمم ولی وقتی طی روز نمیبینمش افسرده و دل تنگ میشم خدا وکیلی تا قبل این بارداری انقدر وابستش نبودم از موقعی که باردار شدم نمیتونم نبودشو تحمل کنم چون از اول ازدواجمون تا این حاملگی کار میکردم و خونه مامانم پلاس بودیم حتی یک هفته هم نبود نمیفهمیدم ولی الان حتی از صبح تا غروب برم خونه مامانم شب که با محمد تنها هستیم دیوونه میشم بعد به دنیا اومدن محمدمهدی منو سعید خیلی از هم دور شدیم تازه تازه داشتیم برمیگشتیم روال عادی که  دوباره باردار شدم خیلی جالبه از لحظه ای که میفهمم باردارم  تا بچه به دنیا بیاد حالم از سعید بهم میخوره بابا به خد...
18 آذر 1392

اولین سلام

سلام  و صد سلام  من امروز این وبلاگ رو ساختم تا خاطرات گل پسرهامو بنویسم تا وقتی بزرگ شدن خودشون بخونن لذت ببرن چون خودم وقتی مامانم یا بابام از خاطرات تلخ یا شیرین بچگیم تعریف میکنن خیلی لذت میبرم چه برسه این خاطرات همراه با عکس و توضیح کامل باشه خوش به حال بچه های امروزی با تکنولوزی تکون میخورن عکس و فیلم دارن
18 آذر 1392

هفت ماهگی

ده روز دیگه میرم تو هشت ماهگی یواش یواش داره سخت میشه نشستن بلند شدن خوابیدن و..... خدایا کمکم کن دیروز با بابا سعید و داداشی محمد رفتیم آتلیه عکس بارداری بندازم خیلی قشنگ شد البته صورتم تو عکسها خیلی چاق افتاد حالا خوبه ماه آخر نرفتم خوب باشه حامله ام قشنگتر از این نباید انتظار داشته باشم خلاصه کم یا زیاد زورمو میزنم همه کارهامو به ترتیب انجام بدم مثلا کلی خرید کردم واسه نی نی عکسهامو انداختم تغذیم به لطف تموم شدن ویار بهتر شده آخه به هرکی بگم باور میکنه تا هفت ماهگی ویار دارشتم خدارو شکر تموم شد  پسر گلم این روزا داداشی خیلی لجباز شده تو هر فرصتی که گیر میاره یا با سر یا جفت پا به شما حمله میکنه مامانش بمیره آخه عشقم خیلی ...
18 آذر 1392