این روزها
نمی دونم چی بنویسم
فقط مینویسم خسته ام
هم بابا سعید افسردگی گرفته هم من باباتون خیلی حالش بد بود دارو میخوره منم فردا نوبت روانشناس دارم
خسته ام....................
دو تا داداش رفتن ارایشگاه موهاشونو کوتاه کنن
اصلا هم گریه نکردی مثل اقاها خوشحال وخندون موهاتو کوتاه کردی
پسرهای گلم بعد حموم رفتن بعد از ارایشگاه
اول مهر حسین بردیم پیش دکتر موحدی تست الژی متاسفانه هنوز خوب نشدی
اخرهای شهریور رفتیم باغ گلها چشم محمد مهدی که تو عکس معلومه ناکار شده به خاطر شلوغ کاریهاشه خدایی نکرده کم مونده بود چشمش زخمی بشه خونه عزیز دنبال دختر خاله مهشید بودی پات گیر کرد افتادی چشمت خورد کنار میز عسلی خدارو شکر چشمت نخورد
همون روز چشم حسین خورد کنار کشو کمد
ای خدا از دست این وروجکها چیکار کنم
این روزها خیلی خسته و داغونم همش کار کار و هم اینکه همش دنبال حسین این ور اون ور میدوم دستگیره در حموم خرابه بالش هم گذاشتم جلو درش بازم میری تو حموم
داد میزنم حسین کجا میری سرعتت رو بیشتر میکنی خیلی شلوغ شدی محمد مهدی وقتی نه ماهه بود فقط یه گوشه می نشست یازده ماهگی تازه چهار دستو پا میرفت اما ما شا الله تو از دیوار صاف بالا میری
عکسهارو هم با گوشیم گرفتم کیفیتش پایینه
خدایا شکرت به خاطر تمام نعمتهایی که بهم دادی فقط یکم بهم صبر و حوصله بده