محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره
محمد کیامحمد کیا، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

محمدهای مامانی

یه اتفاق بد

1393/5/19 15:23
نویسنده : مامان زهرا
269 بازدید
اشتراک گذاری

خدایا هیچی ازت نمیخوام فقط سلامتی عزیزام

خدایا من خیلی بنده بدی بودم واست ولی خدایا تورو به حق امام زمان(عج) هر چی میاد سر خودم بیاد نه عزیزام

جمعه بابایی شبکار بود ساعت 6 رفت سر کار از صبح خونه بودیم حتی تا دم در سوپر مارکت هم نرفتیم از صبح دلم شور میزد چند بار صدقه انداختم ولی دلم آروم نمیشد خلاصه ساعت 7 بود دختر عموم نازی اومد خونمون (بنده خدا داره طلاق میگره خیلی داغونه)اومده بود درد دل کنه /اروم بشه به خدا اون حرف میزد من استرسم بیشتر میشد نمی دونم چه مرگم بود 

ساعت 8.30 بود آوردم به حسین غذا دادم ماهیچه و برنج پختم یه چند تا توش بادوم ریختم میکس کردم دادم خورد از صبح بی قرار بود ولی توجه نمیکردم میگفتم الکی چرا به خودم جو بدم  

غذاش که تموم شد نشسته بودم رو صندلی داشتم با نازی صحبت میکردم یهو حسین ورجه ورجه میکرد تو بغلم محکم سرشو کوبید به کنار صندلی الهی بمیرم بچه ام ضعف کرد گریه گریه به زور آرومش کردم ولی هی مکس میکرد دوباره گریه گریهغمگینخطاگریه

قرار بود شام بریم خونه خاله رویا پاشدم حاظر شدم حسین بغل مهسا خالش بود ساعت 8 انم اومده بود خونمون 

نازی دید داریم میرم رفت خونشون ما هم رفتیم خونه خاله تو راه همش بی قرار بود رسیدیم حال حسین خوب خوب بود شیر خورد کلی بازی کرد خندید شام خوردیم یهو بازم گریه کرد فکر کردم خوابش میاد چون به گهواره عادت داره پاشدیم ساعت 10.30 برگشتیم خونه با اسانسور اومدیم بالا یهو جلو در به طرز فجیهی بالا اورد تمام از دماغش هم اومد داشت خفه میشد خدایی نکردهسبز دست و پام گم کردم همش میگفتم یا امام رضا گریه میکردم بیچاره محمد مهدی هم گریه میکرد تا درو باز کنم بیام تو 5 دفعه بالا اورد سریع زنگ زدم مامانم اومد زنگ زد به شوهر خاله رویا علی اقا بردیم بیمارستان کودکان باهنر کرج دکتر گفت باید سیتی اسکن کنید ضربه خورده تو سرشگریه گفت ببرید بیمارستان نمیدونم چی یادم نمیاد به خدا دارم مینویسم فقط دارم گریه میکنم

خلاصه رفتیم هی داشتی اوق میزدی حسینم داشتم میمردم از ترس اخه به باباتم زنگ نزدم گفتم میترسه

بعد رفتیم سیتی اسکن شدی به زور خوابیدی انقدر گریه میکردم دعا میکردم جوابشو دکتر دید خدارو شکر هیچی نیست گفت فقط بهش کم شیر بده بالا نیاره طبیعیه چون سرش ضربه خورده 

الان بقلمی دارم مینویسم خداااااااااااااااااااااااااااااااااشکرت بچه هام سالمن خداااااااااااااااااااااامنو ببخش اگه اشتباهی کردم خدایا هرچی میاد سر خودم بیاد نه عزیزام

مامانا هرکی این مطلبو میخونه تو رو خدا مواظب نی نی هاتون باشید

پسندها (3)

نظرات (3)

مامان امیرصدرا
21 مرداد 93 16:08
سلام چه قدر ناراحت شدم ایشاالله که تنشون همیشه سالم باشه الان حالش خوبه ؟
مامان زهرا
پاسخ
ممنون عزیزم خدار شکر خوبه ولی از اون روز همش بی قراری میکنه نمیدونم چشه بردم دکتر گفت خدارو شکر هیچیش نیست میگم شاید ترسیده اون روز توکل به خدا دعا کن واسم
مامانی
23 مرداد 93 1:30
سلام مامانی منم خیلی ناراحت شدم خدا رو شکر که دکتر گفته چیزی نیست بچه ها تا بزرگ بشن پدر و مادرا باید زجر بکشن منم خیلی حساسم شب داشتم نماز میخوندم دخترم با باباش شوخی میکرد همش دلواپس بودم خدایا سرش به مبل نخورده نیفته زمین و ... انشالله خدا گل پسراتو حفظ کنه خانمی.
مامان زهرا
پاسخ
فدای شما ممنون که بهمون سر زدید
مامان طاها
2 شهریور 93 19:31
خدا رو صد هزار بار شکر که چیزیش نشد.ایشالله دیگه اتفاق بدی واسه پسرای گلت نیافته
مامان زهرا
پاسخ
قربونت عزیز دلم