10مرداد95 تولد محمد مهدی
خدایا شکرت 6سال پیش تو همچین روزی همین ساعت داشتم آماده میشدم که بریم بیمارستان محمد مهدی بدنیا بیاد .چقدر حیجان و استرس داشتم هم خوشحال بودم که میخوام مامان بشم نی نی مو ببینم هم از استرس و ترس زایمان دل تو دلم نبود .از شب تا صبح پلک رو هم نذاشته بودم وقتی هم که مثلا بیدار شدیم با بابا سعید همش بحث و جدال داشتیم خخخخخ اون موقع ها سعید با الان خیلی فرق داشت واقعا بچه بود یه بابای 24 ساله خلاصه ساعت 6 سوار ماشین شدیم با مامانم و بابام و رویا و سعید بطرف بیمارستان تهرانپارس راه افتادیم ساعت7 رسیدیم کارهای بستری که انجام شد ساعت 8 اومدن سوند وسرم وصل کردن فکر کنم ساعت 9 رفتم اتاق عمل دکتر گفت بشین تا از کمر بی حس بشی گفتم میترسم بی هوش کنید گفت عوارض داره گفتم نخیر از کمر بی حس بشم کمر درد میگیرم دکتر گفت من دکترم یا تو بعد با عصبانیت گفتم نه من میترسم دکتر هم به متخصص بیهوشی گفت بی هوشش کن یادمه آمپول که تو انژوکت زد تا2 شمردم بعد دیگه رفتم تو خواب بی هوشی.ای خدا چقدر قشنگ بود صدای آقام امام حسین(ع)شنیدم تو خواب که میگفت هروقت درد داشتی منو صدا کن یا حسین یا حسین....
بعد که به هوش اومدم واااااااااای وحشتناک درد داشتم داد میزدم یکی بیاد آی وای یا حسین بعد یهو سردم شد آب دهنم سرریز شد رو خودم کنترل نداشتم بعدش یادمه کلی پرستار اومدن بالا سرم کلی زدن تو صورتم .میدیمشون ولی نمیتونستم بگم لامصب نزن خخخخخ بحرحال بخودم اومدم گفتم خانوم پرستار سردمه اصلا رسیدگی نداشتن اومد دستمو یکم مالید بعد شکمم فشار داد نمیدونم دقیقا چه خبر بود گیج بودم.بعد ساعتها اوردنم تو بخش مامانم گریه میکرد بردنم تو یه اتاق دو تخته گفتم من اتاق خصوصی میخوام دوباره گذاشتن رو تخت چرخ دار بردن اتاق خصوصی محمد مهدی رو آوردن ای خدا شکرت نی نی منه من مامان شدم گریه ام گرفت واقعا حسی بود که توصیف نداره .بهش شیر دادم ولی داشتم از درد زجه میزدم پرستار اومد شیاف گذاشت بهتر شدم یادمه مامانم شبش خیارشور خورده بود معده درد اذیتش میکرد تا شب حالش از من بدتر بود ولی خدایا شکرت خیلی بزرگی که مامانم سایه اش بالا سرم بود.همه تحویلم میگرفتن وای که چقدر عالی بود.من مامان شدم.پسرم پسر ارشدم تولدت مبارک الهی صدو بیست ساله بشی